• وبلاگ : کفش
  • يادداشت : كنگره يا اجلاسيه؟!!
  • نظرات : 2 خصوصي ، 9 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    من و صادق و محمد تنها كساني بوديم كه صداي خواهش ازگيل‌ها را مي‌شنيديم. بار اول من صداي نازك‌شان را شنيدم و خيال كردم كه خيالاتي شده‌ام. داشتم با يك كيلو بادمجان از ميوه‌فروشي محله‌ي بالا خيز برميداشتم به سمت خانه كه يكي‌شان گفت: منو بخور! صادق هم آمده بود. محمد اما ولايتشان بود...

    دعوتيد به وبلاگ ليضا.